شعرطنزگوناگون _ سری هشتم
نامه اي به خدا
شبی از فرط بیکاری نشستم
قولنج هر دو دستم را شکستم
به دست چپ سپردم پارکر را
به دست راست سیگار مضر را
نوشتم نامه ای با سوز بالا
برای حضرت باری تعالی
به جای آدرس در پشت نامه
نوشتم مطلعی از یک چکامه:
«ای نامه که می روی به سویش
از جانب من ببوس رویش »
به روی نامه هم مرقوم کردم:
«خودت تنها بخون دورت بگردم
جواب نامه روبا یک اشاره
بفرما تا پری پستچی بیاره»
جناب باد آمد نامه را برد
به دست حضرت جبرییل بسپرد
از اینجا تا به آخر متن نامه
کتابت می شود با نوک خامه:
سلام آقا !خدا حالت چطوره؟
اساساً اصل احوالت چطوره؟
ملک مستخدما کیفور هستن
همه با هم رفیق و جور هستن؟
واسرافیل و میکا ئیل خوبن
زبونم لال عزرائیل خوبن؟
درخت سیب ممنوعه ات براهه
هنوز نزدیک اون رفتن گناهه؟
برا این بنده ی از هر جا رونده
از اون حوری وغلمون چیزیمونده؟
از اون ساندیس و انگور بهشتی
برا ما سهم ناچیزی گذاشتی؟
خلاصه قسمت ما رو نگهدار
همین حا لا به مسئولینش بسپار!
اگه جویای احوالات مایی
خودت واقف تری چون که خدایی
ملالی هست غیر از دوری تو!
بیا پایین و از نزدیک بشنو:
دلم از دست زنها خون خونه
شبیه ارگ بم کن فیکونه
از اون روزی که آدم سیب خور شد
تو فن دلبری زن پرفسور شد
از اون روزی که مردای قلندر
بلا نسبت شدن با خنده ای خر
تموم اختیار عا لم افتاد
به دست قاتلای قیس و فرهاد
برای دفع این اسبا ب خواری
وبایی، حصبه ای ،چیزی نداری؟
واما نوبت حرف حسابه
خدا جون گوش کن وا... ثوابه
جوونا کلّهم بیکار هستند
شبیه مرغ بوتیمار هستند
به محض اینکه خونه میشه خالی
مهّیا می کنن تریاک عالی
دو تا پک می زنن کیفور میشن
غلام حقّه ی وافور میشن
نمی بینی که استعداد دارن
به این خوبی جوونا گرم کارن
برای اینکه اینها خوب باشن
همین جوری همه محجوب باشن
نرن دنبا ل دیش ماهواره
نشن خام زنای ماهپاره
نیفتن پشت معشوق مجازی
نرن دنبا ل قرص اکستازی
نرن دانشکده دُم در بیارن
سر از پاریس و از رم در بیارن
بگو طوفان بره از شهر کابل
بیاره تخم خشخاشو به زابل
به دولت هم بگو مابین مرداش
بکاره یک وزیر کشت خشخاش
از این راهه که انواع مشاغل
می گردن در به در دنبا ل شاغل!
گمونم فرصتی باقی نمونده
یه عا لم نامه هم داری نخونده
سرت رو درد آوردم ببخشید
نفهمیدم غلط کردم ببخشید
مدد کن تا نباشم روسیاهت
ا لهی دست حق پشت و پناهت
جواب نامه
رسید از غیب بعد از پنج شش ماه
جواب نامه ی آقام الله
پری پستچی که آمد نامه را برد
جوابش را دو روز پیش آورد
به دست کاتب درگاه معبود
به روی نامه بیتی حک شده بود
«ز دیوان برید حق تعا لا
به سردمدار بیکاران دنیا»
به سرعت نامه را مفتوح کردم
در آن یک لحظه عمر نوح کردم
پس از خواند ن وجودم زیر و روشد
دل صد پاره ام فوراً رفو شد
برای ا لتیام زخمهاتان
برای افتتاح اخمهاتان
شما هم تا به آخر گوش باشید
کلامش را همه آغوش باشید:
سلام آقای شاعر ! کیف حالک؟
دماغت چاق و طبعت باد نازک!
نمی دانی کلام ما به تازی است
به نزد ما زبان پارس بازی است؟
مگر تا حال قرآن را نخواندی
که با خط مجوسان قصّه راندی؟
تو با حال ملک مستخدمانم
چه کاری داشتی ؟قُل تا بدانم
همه مشغول فعل رفت و روبند
اگر ریگی به کفشت نیست خوبند
به میکا ئیل قلنا فی دفاتر
زند یک ضربدر بر نامت شاعر!
چرا گستاخ و بی پروا نوشتی
تو با این نامه جنّت را بهشتی
به اسرافیل هم گفتم که با صور
نوازد در جوابت سخت ناجور!
واما حال عزرائیل جانم
پری نازنین و مهربانم
دو هفته مرخصی دادم به ایشان
رود نزدیک نزدیکان و خویشان
فشار کار بم خردش نموده
به قول کانت ابزوردش نموده
از این رونحن دلداریش دادیم
به او گفتیم: از فعل تو شادیم
به او گفتیم :تجدید قوا کن
برو در ساحل کوثر صفا کن
برو چادر بزن در دشت مینو
بپز با آتش ققنوس تیهو
مراقب باش جان حوریان را
نگیری طبق عادت نا خودآگا!
واینک حا ل عزرائیل عالیست
کنون در مرز کنگو یا سومالیست
درخت سیب ممنوعه براه است
در این مورد سر تو بی کلاه است
زنان را سیب سیار آفریدم
از این اجنا س بسیار آ فریدم
چشیدی بارها سیب زنخ را
چنانچه تشنه کامی آب یخ را
چو بیش از حد شرعی تشنه بودی
بدین علت تو ممنوع الورودی!
اگر فرضاً به جنّت پا نهادی
به مأموران برزخ رشوه دادی
رها کن حس غلمان دوستی را
تمایل های زیر پوستی را
گمان کردی که ایران است اینجا
بیا !حوری فراوان است اینجا
نه سیبی هست نه حوری نه غلمان
نصیبی نیست امثال تو را زان
که سیری ناپذیر است اشتهایت
نمرده هست اینجا رد پایت
دلت خون نیست از دست پری ها
دلت خون است از این روسری ها
زنان را مثل حوا می پسندی
بدون روسری ها می پسندی
تو آدم باش حوا کم نداریم
پریسا و فریبا کم نداریم
شما مردان همه از یک قماشید
به عشق خوبرویان آش و لاشید!
نباید دل به هر بادی بلرزد
به عشق جسم آبادی بلرزد
زن ار زلزال بم می آفریند
برای مرد غم می آفریند
شما هم دوری از هیزی نما یید
پی دل را بتون ریزی نمایید
در آخر از جوانا ن گفته بودی
ز بیکاری فراوان گفته بودی
کتابت کردی از تریاک عالی
که مصرف می شود در خانه خالی
سخنها گفتی از خشخاش کابل
که باید منتقل گردد به زابل
نوشتی طرح تو تنها کلید است
برای دفع بیکاری مفید است
من از طرح تو استقبال کردم
از این طرح قشنگت حال کردم
از آنجایی که تا قبل از قیامت
در اینجا سخت بیکارند امّت
به دوزخ قیرچی ها ،قیف چی ها
به جنّت لنگ داران ،لیف چی ها
دو گونی تخم خشخاش آفریدم
از آن عالی ترین هاش آفریدم
فرستادم که در خاک جهنم
و در خاک بهشت با صفا هم
کنند این بذرها را کشت فوراً
دهند این دانه ها را آب ایضاً
***
از اینجا نامه شکّم را برانگيخت
شرنگ شک به کام جان من ریخت
به خود گفتم نویسنده خدا نیست
در این نامه سخنها غیر عادیست
پس از تحقیق فهمیدم که ابلیس
نوشته نامه را با مکر و تلبیس
خریده پستچی آقا خدا را
سپس تعویض کرده نامه ها را
پری بال و پرت آتیش بگیره
تموم صورتت رو ریش بگیره!
دلم خون شد دلت دریای خون شه
بره یارت رفیق این و اون شه!
نشستم تا ابد توی خماری
پری نانجیب زهر ماری!
ا لهی تلفناً ،فکساً، ایمیلًا
کپی نامَتو بفرست لطفاً!
================
لگد موجود است
در خانه ما ز نیک و بد چیزی نیست
جز ننگی و پاره ای نمد چیزی نیست
از هر چه پزند نیست غیر از سودا
وز هر چه خورند جز لگد چیزی نیست
عبیدزاکانی
***
بدشانسی انوری
هر بلایی کز آسمان آید
گرچه بر دیگری قضا باشد
بر زمین نارسیده می پرسد
خانه انوری کجا باشد؟!
انوری
***
پیداست که نیست
دل ما پول کلان خواهد و پیداست که نیست
در جهان نیز همان باب دل ماست که نیست
محنت و رنج نمی خواهم و پیداست که هست
ثروت و گنج دلم خواهد و پیداست که نیست
گوشه خانه شبی فاطمه در دل می گفت:
هوسم شوهر دارا و تواناست که نیست
در همان دم سر پل شوهر او با خود گفت:
خواهش من ز خدا یک زن زیباست که نیست
فکر پوچ و دل سنگ و سر گچ بسیار است
مغز آگاه و دل و دیده بیناست که نیست
ابوالقاسم حالت
***
در پی شوهر احمق تر
همسر من نه ز من دانش و دین می خواهد
نه سلوک خوش و حرف نمکین می خواهد
نه خداجویی مردان خدا می طلبد
نه فسون کاری شیطان لعین می خواهد
نه چو سهراب دلیر و نه چو رستم پرزور
بنده را او نه چنان و نه چنین می خواهد
اسکناس صدی و پانصدی و پنجاهی
صبح تا شب ز من آن ماه جبین می خواهد
هی بدین اسم که روز از نو و روزی از نو
مبل نو، قالی نو، وضع نوین می خواهد
خانه عالی و ماشین گران می طلبد
باغ و استخر و ده و ملک و زمین می خواهد
ز پلاتین و طلا حلقه سفارش داده است
ز برلیان و ز الماس نگین می خواهد
مجلس آرایی و مهمانی و مردم داری
از من بی هنر گوشه نشین می خواهد
پول آوردن و تقدیم به خانم کردن
بنده را او فقط از بهر همین می خواهد
گر مرتب دهمش پول،برایم به دعا
عمر صدساله ز یزدان مبین می خواهد
گر که پولش ندهم، مرگ مرا می طلبد
وزخدا شوهر احمق از این می خواهد
ابوالقاسم حالت
***
دیدار
من تو را نمی دیدم و به راه خود می رفتم.
تو مرا دیدی و برایم دست تکان دادی
من ایستادم.
تو سلانه سلانه پیش آمدی و سلام مرا پاسخ گفتی.
ای کسی که دیدار تو، پنج هزار تومن جریمه برای من خرج برداشت
پس اقلا گواهینامه ام را پس بده.
منوچهر احترامی
***
زی ذی نامه
الهی! به مردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنان که با امر "روحی فداک"
نشینند و سبزی نمایند پاک
به آنان که از بیخ و بن زی ذیند
شب و روز با امر زن می زیند
به آنان که مرعوب مادر زنند
ز اخلاق نیکوش دم می زنند
به آن گرد گیران ایام عید
وانت بار خانم به وقت خرید
به آنان که در بچه داری تکند
یلان عوض کردن پوشکند
به آنان که با ذوق و شوق تمام
به مادر زن خود بگویند: مام
به آنان که دامن رفو می کنند
ز بعد رفویش اتو می کنند
به آنان که درگیر سوزن نخند
گرفتار پخت و پز مطبخند
به تن های مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالانشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنار
سعید سلیمانپور
***
چی شد؟
حلیم مش رحیم و آش رشته
به جاشون این روزا پیتزا فرشته
چت و اینترنت و عقد غیابی
چی شد اون عشقای داغ و برشته؟!
حسن صنوبری
***
می خوردیم
دیدند که در خلوت خود می خوردیم
شلاق و تشر زدند و ما هی خوردیم
دادیم تعهد که به می لب نزنیم
دیگر پس از آن همیشه با نی خوردیم
==============
آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند
آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند
آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند!




